اسرائیل باید از صفحه روزگار محو شود
ما پیرو خط امام و ادامه دهنده راه شهدا هستیم. به وبلاگ من خوش آمدید.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان shahadat و آدرس shahadat110.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 1692
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


وصیت شهدا >



آیه قرآن تصادفی پخش زنده حرم ساعت فلش مذهبی
روزشمار محرم عاشورا تاریخ روز

آمار مطالب

کل مطالب : 15
کل نظرات : 3

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 24
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 32
بازدید سال : 98
بازدید کلی : 1692
زندگینامه شهید بابا محمد رستمی رهورد

شهید محمد رستمی رهورد در سال ۱۳۲۵ش در روستای رهورد از توابع قوچان چشم به جهان

هستی گشود. نوزاد درشت‏اندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر می‌خورد، شاید کسی تصورش را

هم نمی‌کرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد. بزرگ‏مردی که در

گذرگاه‌های حساس کشور افتخار آفرید و سرافرازی را برای مردمش به ارمغان آورد. روزهای

زندگی برای آن نوزاد شروع شده بود. روز‌ها از پی هم می‌گذشتند و هفته‌ها و ماه‌ها و سال‏ها. محمد

آرام ‏آرام بزرگ می‌شد و شیرین‏زبانی و بازیگوشی‌هایش شور زندگی را به خانه می‌آورد. شادی پدر

و مادر و آغوش گرم پرمهرشان همه‌ دنیای او در این روز‌ها و سال‌ها بود. اما دوران کودکی و

بازیگوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید. سفر ابدی مادرش به آسمان‌ها، دل کوچک

او را زود با غم تنهایی آشنا کرد. غمی که او را زود‌تر از دیگر دوستان هم‏سن و سالش با سختی‌های

زندگی روبه‏رو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگ‏ترها بگذارد. دوران درس و مدرسه از راه رسید

و او با دنیای دیگری آشنا شد؛ دنیای کتاب و نوشتن. اولین کلمات را در کلاس کوچک و تاریک

روستایشان خواند و نوشت. شب‌ها که پدرش «قربان»، خسته و کوفته از سر زمین بازمی‌گشت، او

روی دفتر و کتابش خم شده بود و درس می‌خواند. زمزمه شیرین کلمات کتاب و نقش آن‌ها با مداد

سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر: بابا آب داد. سال‌های نوجوانی، سال‏های کار در کنار پدر بود. درس

و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت، به کشتی چوخه هم که بزرگ‌تر‌ها می‌گرفتند،

علاقه نشان می‌داد و هر از گاهی با دوستی دست و پنجه نرم می‌کرد. خوش‏بنیه بودن و اندام چغرش

کمک‏حال او بود تا اغلب، پیروز زورآزمایی‌ها باشد. بالاخره دوره‌ ابتدایی به آخر رسید و توانست با

نمره‌های خوب و قبولی، بار دیگر پدرش را شاد کند. اما این پایان درس خواندن او هم بود. در‌‌ همان

ایام پدرش تصمیم گرفت به «مشهد» مهاجرت کنند و او در کنار پدر راهی شد. «مشهد» خیلی

بزرگ‌تر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان می‌آورد. حرم امام رضا (ع) مرکز

همه‌ آن‌ها بود. گنبد و گلدسته‌ها، حیاط‌های بزرگ، کبوتر‌ها، سقاخانه‌ طلا، بوی عطر و عود، همه و

همه «محمد» را به دنیای دیگری می‌برد؛ دنیایی پر از مهر و صفا، پر از شادی و محبت. روزگار

چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آن سوی آسمان‌ها برد؛ در کنار مادرش. «محمد» تنها‌تر از قبل

شده بود. خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس می‌کرد.‌‌ همان‏طور که

پدرش می‌گفت: اگر من هم نباشم، خدا همیشه با توست و مواظبت است. بعد از پدر، بیش از پیش کار

می‌کرد و روزگار گذراند. کشتی چوخه هم بهترین سرگرمی‌اش بود. جدی‌تر آن را دنبال می‌کرد. فن

می‌زد و فن می‌خورد. جثه‌ توپرش او را حریفی قدر نشان می‌داد. در این سال‌ها به سربازی رفت.

پس از بازگشت، دیگر برای خودش جوانی از آب و گل درآمده بود. جوانی که هم جسمی قوی داشت

و هم روحی بلندنظر و محکم و باایمان. با این سرمایه شخصی وارد فعالیت‏های اجتماعی شد. برای

نماز به مسجد امام حسین (ع) می‌رفت. آنجا به خادمی نیاز داشتند. خادمی آن مسجد را پذیرفت و به

نمازگزاران خدمت می‌کرد. 

ادامه دارد.....

تعداد بازدید از این مطلب: 98
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود